روی نیمکت نشستم و نگاهی به ساعت مچیام انداختم. عقربهها چهار و نیم عصر را نشان میدادند و طبق معمول نازنین دیر کرده بود! با کلافگی شالم را مرتب کردم و در پارک چشمیچرخاندم؛ همان مسیر سنگی همیشگی، همان درختها و گلها، همان تیرهای چراغ و حوضچهها. همهچیز پارک مثل همیشه معمولی بود جز یکچیز؛ تقریبا دهمتر آنطرفتر پیرمرد ریزنقشی روی نیمکت نشسته بود، برگهٔ سفیدی در دست داشت و از حرکاتش پیدا بود که دارد نقاشی میکشد. اینکه هیچ جامدادی و شاسی و کیفی نداشت بهکنار، انگار در عوالم دیگری بود. گاهی میخندید، گاهی بغض میکرد، گاهی با آنچه که میکشید حرف میزد، گاهی دستانش را بالا میبرد و در هوا میچرخاند، گاهی میایستاد و برگهاش را روی نیمکت میگذاشت و با لبخند به آن خیره میشد، گاهی در همان حالت میایستاد وهایهای گریه میکرد. احتمالا دیوانه بود. نمیدانم! هرچه که بود در آن یکساعتی که انتظار نازنین را میکشیدم، گاه و بیگاه حواسم را از همهٔ پارک برمیداشت و به سمت خودش میبرد.
درخت انار پشت پنجره... بازدید : 923
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 23:25